شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

چهل روزت شد بالاخره !

شکوفه کوچولوی من این چند روز اومدم تا برات پست بذارم ولی نمیدونستم چی بنویسم !! بعدشم که نوشتنم میومد شما صدات درمیومد و باید میومدم سراغت !! الانم انگار نوشتنم نمیاد ... خیلی خسته ام ... با اینکه بابایی خیلی کمکم میکنه ولی بازم خسته میشم ...بیشتر از همه هم از بیخوابیت کلافه میشم ... خودت بیشتر کلافه میشه ها ... اونوقتهایی که دلت میخواد بخوابی و نمیتونی ... دوست داری همش رو پا باشی و تاب تاب بخوری و گاهی هم یه چرتی بزنی ! به نظرم بلد نیستی تنهایی بخوابی !! اما همه ی خستگیم از این نیست ... اونوقتی خستگی به تنم میمونه که بعد از یکساعت تاب دادنت و خوابوندنت میزارمت روی زمین و بالشم رو میذارم کنارت تا دراز بکشم ... بعد یهو زنگمون رو...
28 ارديبهشت 1391

زن هستی یا مادر ... روزت مبارک

زن بودن کار مشکلی است مجبوری مانند یک بانو رفتار کنی مثل یک مرد کار کنی شبیه یک دختر جوان به نظر برسی و همتای یک خانوم مسن فکر کنی !   روزت مبارک بانو ************************* مادر كودكش را شير مي دهد  و كودك از نور چشم مادر  خواندن و نوشتن مي آموزد.  وقتي كمي بزرگتر شد...  كيف مادر را خالي مي كند  تا بسته سيگاري بخرد.  بر استخوان هاي لاغر  و كم خون مادر راه مي رود  تا از دانشگاه فارغ التحصيل شود.  وقتي براي خودش مردي شد  پا روي پا مي اندازد  و در يكي از كافه ترياهاي روشنفكران  كنفرانس مطبوعاتي ترتيب مي دهد و مي گويد :  عقل زن كامل نيست ...
23 ارديبهشت 1391

بالاخره لباست اندازت شد

شکوفه ی مامان امروز بابایی اداره بود ... خاله1 زنگ زد و گفت ما خونه ی مامان بزرگیم بیایید شما هم ... منم با بابایی هماهنگ کردم و قرار شد که برم اونجا ... وسایل حمومت رو هم برداشتم تا خاله جون ببرت حموم ... یهو رفتم سر کمد لباسات و همینجور داشتم نگاشون میکردم که چشمم خورد به یه سرهمی که به نظر میرسید اندازت باشه ... با خوشحالی اوردم و تنت کردم و دیدم بعله ... اندازته ... اینقدر ذوووووووووووق کردم که نگو ... چون تا دیشب داشتم به بابایی میگفتم که هنوز هیچکدوم از لباس بیرونیهاش اندازش نیست ... هههههه فکر کتم بخاطر حرف من از دیشب تاحالا یهویی بزرگ شدی !! خلاصه که لباست رو تنت کردم و ازت عکس گرفتم و بعدشم رفتیم خونه مامان...
22 ارديبهشت 1391

یه ماهه شدی گلم

شکوقه بهار نارنج یک ماهه ی من !!!! چقدر خوشحالم که این یک ماه سخت و شیرین گذشت !!! من که فقط شیرینیهاش یادمه !! اصلا جز شیرینی چیزی نداشت !! باور کن ... با اینکه همش دغدغه ی نافت و ختنه و خوابت و نخوابیدنت و دستهای سردت و زور زدنات و دلپیچت و اینا رو داشتم ... ولی بازم اعتراف میکنم که این یک ماه خیلی زود گذشت !! یادش به خیر ... چقدر میترسیدم پوشکت رو عوض کنم ... چقدر میترسیدم لباست رو عوض کنم ... چقدر میترسیدم بغلت بگیرم ... آروغ گرفتنت که فشارم رو پس مینداخت !! از بس کوچولو بودی و من میترسیدم دستات و پاهات کنده بشه !! ولی الان دیگه نمیترسم ... اینقدر شجاع شدم که یه دستی بغلت میکنم و با یه دست دیگم غذا میخورم !!!!!!!! ...
19 ارديبهشت 1391

یه اتفاق جالب !!!

این گل پسرمونه ... امروز بابایی اداره بود و منم بعد از خوردن صبحانه داشتم پوشکت رو عوض میکردم ... تا بازت کردم چشمام گرد شد ... چون حلقت از جا در اومده بود و فقط با یه پوست نازک به جاش وصل بود ... یه کم باهاش ور رفتم شاید کنده بشه و راحت بشی و منم خیالم راحت بشه ولی دیدم نه ...همون پوست نازک حسابی چسبیده !! بیخیالش شدم و گفتم حتما تا عصری که بابایی بیاد خودش میافته و من یه مژدگونی از بابایی میگیرم !!!! عصری بابایی اومد .. با یه جعبه شیرینی به مناسبت یک ماهگیت ... با یه عالمه ذوق ازش پرسیدم : بخاطر یه خبر خوب چقدر حاضری مژدگونی بدی ؟ بابایی هم گفت : اگه درباره بهداد باشه هرچقدر بخوای !!! حلقش افتاده ؟ هههههه کل نقشه هام نق...
18 ارديبهشت 1391

یه یادداشته همینجوری !!

شکوفه ی مامان عمه 2 : چقدر زود !!!!!!!!! به بابا اینا گفتین ؟؟؟ شاید برنامه ای داشتن .... پس ولیمش چی میشه ؟؟!!! عمه 1 : چقدر زود ... البته بهتر .... زود خوب میشه .. بچه هم اذیت نمیشه ... مبارک باشه .. ولیمش هم دیرتر میدید .. دومادش کنید انشالله ... عمه 3 : هنوز نمیدونه ! مثلا" بابای بابایی : به سلامتی ... مامانه بابایی : مبارک باشه ... عمو : !!!!!!!! اینا نظر خانواده ی بابایی درباره ختنه کردن شما ... بعد از اینکه بابایی تلفنی خبر داد که شما رو ختنه کردیم چند روزمون پر شد از حرص خوردنای بابایی ... دیگه صبرش تموم شده ... مخصوصا بعد از اظهار نظر عمه 2 درباره ختنه کردن انگار که آتش زیر خاکستر زده بیرون ... ...
15 ارديبهشت 1391

روزیکه مرد شدم !!

شکوفه ی بهار نارنج مامان پنجشنبه : دایی 1 زنگ زد و برای شام دعوتمون کرد ... منم گفتم اگه بهداد بیقراری نکرد میام .... تا غروب با بابایی و شما سر و کله میزدم .... غروب تصمیم گرفتیم که بریم خونه دایی 1 مهمونی ... مامان بزرگ همراه دایی رفت و قرار شد ما هم همراه خاله 3 بریم ... داشتم میخوابوندمت که خانوم همسایه زنگ زد که میخواد برای دیدنت بیاد !! گفتم حتما میاد و زود میره ... تشریف اوردند ... کلی قربون صدقت رفت و در کمال آرامش نشست به حرف زدن ... بنظر خانوم همسایه شما شبیه هیچکدوم از ماها نیستی ... نه من نه بابایی !!!! در همین حین خاله 3 زنگ زد که ما داریم میاییم دنبالتون و بابایی بهش گفت ما فعلا مهمون داریم ... شما برید ... خانوم همسا...
11 ارديبهشت 1391

بالاخره افتاد !!

شکوفه ی بهاری من دیروز رفتیم خونه مامان بزرگ ... نزدیکای ظهر ... نذری شله زرد داشتم و قرار بود امروز بپزیمش ... خاله ها هم اومده بودن ... و زندایی 2 ... با همکاری همشون نذری من پخته شد !! دستشون درد نکنه ... منم فقط سرگرم مراقبت از شما بودم ... قبل از ناهار خاله 1 شما رو برد حمام ... و در همون لحظه ی اول نافت افتاد ... بهتر بگم بالاخره نافت افتاد !!! توی 17 روزگیت !!!!!!!! خیلی خوشحال شدم ... آخه کم کم داشت اذیتت میکرد و پوست شکمت رو قرمز میکرد ... خدا روشکر راحت شدی ازش ... بعد از حمام هم یه 3 ساعتی خوابیدی ... البته چون سروصدا فراوان بود هی از خواب میپریدی و من مجبور بودم ور دلت بشینم تا شما دوباره بخوابی ... اینجوری شد ...
6 ارديبهشت 1391

نیم ماهگیت مبارک !!

پسر کوچولوی من الان که دارم این مطلب رو مینویسم شما خوابیدی .. البته خواب که چه عرض کنم یه جورایی بیهوش شدی ...!! چون 4:30 قبلش بیدار بودی !!!!!!!!!!!!! دیروز بابایی اداره بود و منم طبق معمول صبح از خواب بیدار شدم و با مامان بزرگ صبحانه خوردم ... ولی از روز قبلش حالم زیاد سر جا نبود و دلم گرفته بود خیلی ... شما هم که چند روزیه عادت کردی به بیداریهای طولانی مدت و تا اشک مامانی رو در نیاری نمیخوابی ... دیروز صبح هم همین کار رو کردی ... از بیداری نصفه شب کلافه بودم که بیدار موندن صبحت هم بهش اضافه شد و باعث شد مامانیت یه دله سیر بشینه گریه کنه ... گریه ای که ول کن نبودا !!!!!!!!!! بهت شیر میدادم و گریه میکردم !!!!!!!! و تو دلم التماست ...
3 ارديبهشت 1391
1