شکوفه ی بهار نارنج مامان پنجشنبه : دایی 1 زنگ زد و برای شام دعوتمون کرد ... منم گفتم اگه بهداد بیقراری نکرد میام .... تا غروب با بابایی و شما سر و کله میزدم .... غروب تصمیم گرفتیم که بریم خونه دایی 1 مهمونی ... مامان بزرگ همراه دایی رفت و قرار شد ما هم همراه خاله 3 بریم ... داشتم میخوابوندمت که خانوم همسایه زنگ زد که میخواد برای دیدنت بیاد !! گفتم حتما میاد و زود میره ... تشریف اوردند ... کلی قربون صدقت رفت و در کمال آرامش نشست به حرف زدن ... بنظر خانوم همسایه شما شبیه هیچکدوم از ماها نیستی ... نه من نه بابایی !!!! در همین حین خاله 3 زنگ زد که ما داریم میاییم دنبالتون و بابایی بهش گفت ما فعلا مهمون داریم ... شما برید ... خانوم همسا...